گربه ها رو تو حیاط خونه نگاه میکردم. مادر و بچه ها رفته بودن بالای میز بچه گربه کوچکتر از همه  هم میخواست بره پیششون ولی نمیتونست. اونا هم توجهی بهش نداشتن. همشون تو این سرما به هم چسبیده بودن و کنار هم خوابیده بودن فقط این پایین مونده بود با خودم گفتم برای من که کاری نداره برم اینو با دستم بذارم روی میز ولی بعد گفتم بالاخره اونم باید مثل بقیه یاد بگیره خودش بره بالا.بچه گربه همه روشهارو امتحان میکرد ولی نتیجه نداشت .

تو دلم گفتم احتمالا خدا هم همینطوری به ما نگاه میکنه حل مشکلات ما براش خیلی راحته ولی میخواد ما خودمون یاد بگیریم از پسشون بر بیاییم.

تو همین فکرا بودم که دیدم بچه گربه هم تونسته بره روی میز و کنار خانواده اش باشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها