کائنات

عبارات ما را

درک نمی‌کنند؛

بلکه ارتعاشاتمان را

دریافت می‌کنند.


حال خیلی بدی داشتم دوباره اون اتفاق تلخ و دوباره یاد اون روزها افتادم روزهایی که همسرم توجه اش به جایی دیگر بود و من با تمام وجود حس میکردم کسی اومده تو زندگیش و باعث اتفاقات بعدی شد باعث شد منم برم با ینفر چت کنم . 

این دفعه اما تنهای تنهام نه دیگه دلم میخواد با کسی چت کنم نه دلم میخواد کسی منو دلداری بده . میدونم دوباره با اون دختره هست 

پارسال هم هروقت اون میومد همسرم میگفت من از این به بعد دیرتر میام خونه میخوام برم باشگاه . یه مدت با خودش لباس های باشگاهش رو میبرد بعد دوباره دیگه نمیرفت باشگاه .

امسال میگه از هفت صبح میرم سرکار یکساعتزودتر برم باشگاه و از اون طرف هم میگه دیرتر میام میخوام درس بخونم برای ادامه تحصیل . 

الان با خودم فکر میکنم دوباره داره اتفاقات سال گذشته میوفته . سال گذشته به‌کمک اون دوستم که با من چت میکرد دلداریم میداد همه این روزهای سخت گذشت ولی امسال دیگه اونم نیست . من فکر میکنم این درد و رنج برای رشد من لازم هست و لازمه تنهایی با اون روبرو بشم.

الان داشتم با خودم میگفتم از چی میترسم؟ از اینکه بی کس بشم

خب بذار بشم  ، بهتر از بودن با کسیه که دلش جای دیگریست . من بهرحال باید این راه را طی کنم نمیشه از این موضوع فرار کرد هرجور فرار کنم این اتفاق یجوری بالاخره میوفته بذار بیفته . از زیر رو شدن زندگیم میترسم ولی شاید زیر زندگیم از روی آن زیباتر باشد کسی چه میداند؟



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها