زندگی رویایی



دیروز دو ساعت گوشیم خاموش شده بود و هیچ جوری روشن نمیشد یه حسی داشتم انگار تمام ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده بود . میخواستم بیام چند کلمه بنویسم یادم افتاد گوشیم خاموشه یه حس غریب ولی دوست داشتنی بود.

اینکه ادم بعضیها رو دنبال میکنه کار ذهنمون هست یه جایی ما بالاخره به این نتیجه میرسیم ذهنمون رو دنبال نکنیم و دنبال بعضی ادمها نیفتیم یه جایی بالاخره به این نتیجه میرسیم نیاز به دنبال کردن نفس نیست صدای بینش درونی خودمون رو بالاخره میشنویم و به این نتیجه میرسیم بپذیریم هرآنچه که برایمان اتفاق می افتد.

ساعت دوازده شب یکی از دوستام اومد داشت با من چت میکرد یهو وسطش از شکست عشقی گفت بعد هم حرفهای عجیب و غریب زد میگفت من میدونم همه چیز تو همه ، هیچی واقعی نیست بعد گفتم خوب بیشتر بگو گفت ولش کن بعد توضیح داد که چیزهایی که میبینیم ادمهایی که میبینیم همشون چیزیه که ذهن ما دوست داره ببینیم یه حرفهایی درباره اکنکار گفت ولی یهویی یه حرف خیلی خیلی نامربوط زد کارخانه رب گوجه بزنیم و اینا 

یه آن فکر کردم حالت طبیعی نداره بهش گفتم احساس میکنم چیزی مصرف کردی خیلی ناراحت شد خداحافظی کرد و رفت و من رو تنها گذاشت با هزاران سوال در سرم . خیلی خسته ام انرژی زیادی انگار مصرف کردم .یعنی اینبار خدا میخواد چی به من بگه . شاید میخواد بگه : عشق پیوند میان آدمهاست،

و موجب شکفتن آنها می شود

اما برای آنکه شکفتن کامل شود،

باید این پیوند را برای همیشه گسست!


سیمین بهبهانی راست میگه 

عشق ورزیدن یه هنر مردانه هست وقتی زنها شروع میکنند به ناز کشیدن تعادل دنیا بهم میخوره

ولی مردهای الان اینجوری شدن دوست دارن یکی نازشون رو بکشه

دخترای الان هم اینجوری شدن یعنی برای بدست اوردن همسر حاضرن کلی دار و ندارشون رو به پای یه مرد بریزن تا فقط بیاد بگیردشون

وقتی نگاه میکنی میبینی انگار جای زن و مرد عوض شده 

من حاضرم تنها باشم ولی حاضر نیستم هیچکسی رو با پول بخرم کنار خودم نگه دارم .

تمام اون کارهایی که انتظار داری یه مرد بیاد برات انجام بده نگاه کنی خودت هم میتونی برای خودت انجام بدی پس نیازی نیست خودتو خوار و خفیف کنی 

عشق ورزیدن یه کار مردانه هست حتی تو شعر شاعرا هم فقط شعرای مرد دارن به یکی یا خدایشان عشق میورزند ما زنها جور دیگه ای باید عشقمان را نشان دهیم . لازم نیست کاری انجام بدیم . 


میدونی چیه داشتم به این فکر میکردم که اون دختر الان یکسال هست که تو زندگی همسرمه .میاد دیدنش باهم میرن بیرون درسته خیلی وقتا باهم مدتی ارتباط ندارن ولی دوباره شروع می کنند.

الان دیگه به حالتی رسیدم که اگه همسرم بگه اونو میخواد هم قبول میکنم. یه حس خوبی به خدا دارم میدونم بد برای من نمی خواد. من اینهمه جنگیدم اینهمه غصه خوردم ولی جریان به قوت خودش جلو رفت. خواستم سر خودمو گرم کنم رفتم سرکار و همه اینها رو مدیون ورود اون ادم به زندگی همسرم هستم.

این درسته که میگن ما جسم نیستیم ما روح هستیم که درحال تجربه جسمانی هستیم. همه ما یک روح مشترک داریم که همون خداست و خدا میخواد از طریق ما شکلهای مختلف زندگی رو تجربه کنه . اگه خدایم میخواد اینها را تجربه کنه من کی باشم که بخوام جلوی تجربه کردن را بگیرم . 


نزدیک صبح یه خواب خیلی واقعی دیدم

خواب دیدم همسرم سرش تو گوشیش بود بعد من گوشیش رو گرفتم گفتم ببینم با کی حرف میزنی یکساعت

بعد دویدم یهو دیدم پسرداییم که چند ساله فوت کرده افتاد دنبالم گفت گوشیش  بهش بده چرا خودتو کوچیک میکنی منم بهش گفتم تو که مردی چرا هنوز نرفتی اومد و گوشی همسرم رو گرفت بعد گفت بیا بریم سوییچ ماشینم رو گرفت گفت من می رسونمت .

منم نشستم پشت ماشین دخترم نشست صندلی جلو سمت شاگرد بعد پسر کوچولوم نشست جای راننده نذاشت پسرداییم بشینه . پسرم ماشین رو روشن کرد و تا در خونه منو رسوند چون پاش به ترمز نمیرسید من به دخترم گفتم دستی رو بکشه. 

بعد از خواب پریدم گفتم انگار پسرم جون منو نجات داد. خواب خیلی عجیبی بود .

بعد که بیدار شدم برای پسرداییم دعا کردم طلب خیر کردم تا راحت از این دنیا دل بکنه. میگن اونایی که فوت شدن و به خواب ما میان یعنی هنوز دل از ازن دنیا نکندن هنوز گیر کردن هنوز وارد تونل نور نشدن و این خیلی براشون دردآوره . 


دیروز دو ساعت گوشیم خاموش شده بود و هیچ جوری روشن نمیشد یه حسی داشتم انگار تمام ارتباطم با دنیای بیرون قطع شده بود . میخواستم بیام چند کلمه بنویسم یادم افتاد گوشیم خاموشه یه حس غریب ولی دوست داشتنی بود.

اینکه ادم بعضیها رو دنبال میکنه کار ذهنمون هست یه جایی ما بالاخره به این نتیجه میرسیم ذهنمون رو دنبال نکنیم و دنبال بعضی ادمها نیفتیم یه جایی بالاخره به این نتیجه میرسیم نیاز به دنبال کردن نفس نیست صدای بینش درونی خودمون رو بالاخره میشنویم و به این نتیجه میرسیم بپذیریم هرآنچه که برایمان اتفاق می افتد.

ساعت دوازده شب یکی از دوستام اومد داشت با من چت میکرد یهو وسطش از شکست عشقی گفت بعد هم حرفهای عجیب و غریب زد میگفت من میدونم همه چیز تو همه ، هیچی واقعی نیست بعد گفتم خوب بیشتر بگو گفت ولش کن بعد توضیح داد که چیزهایی که میبینیم ادمهایی که میبینیم همشون چیزیه که ذهن ما دوست داره ببینیم یه حرفهایی درباره اکنکار گفت ولی یهویی یه حرف خیلی خیلی نامربوط زد کارخانه رب گوجه بزنیم و اینا 

یه آن فکر کردم حالت طبیعی نداره بهش گفتم احساس میکنم چیزی مصرف کردی خیلی ناراحت شد خداحافظی کرد و رفت و من رو تنها گذاشت با هزاران سوال در سرم . خیلی خسته ام انرژی زیادی انگار مصرف کردم .یعنی اینبار خدا میخواد چی به من بگه . شاید میخواد بگه : عشق پیوند میان آدمهاست،

و موجب شکفتن آنها می شود

اما برای آنکه شکفتن کامل شود،

باید این پیوند را برای همیشه گسست!


بعضی وقتا ادم یه دل نوشته ای برای پروفایلش میذاره به یاد کسی که دوستش دارد و از او دور است. 

که ناگهان سرو کله یه آدم دیگه پیدا میشه ینفر که زیاد هم خوشت نمیومده از اون . میاد میگه پروفایلت رو چک کردم و  غیره 

نمیدونم اینطور مواقع خدا چی میخواد بگه

شاید میخواد بگه اون ادمی که دوسش داری با این فردی که ازش متنفر هر دو یجور ادم هستن هر دو شبیه هم هستن ولی یکیشون عاشقشی یکی دیگه ازش متنفری.

عشق و تنفر همین هست دوروی یک سکه. 

ممکنه اون ادمی که ما عاشقش هستیم ینفر دیگه رو دوست داشته باشه. و ما هم کسیکه عاشقمون هست رو دوست نداریم.

دلیلش هم این هست که مجنون نیامدنیست مجنون نمیاد تا ما رشد کنیم تا دانه وجودی ما ریشه دربیاورد در خاک ریشه هایش گسترده شود تا این دانه کم کم درخت شود .


یه جایی میخوندم ینفر میگفت خدا میدونه چی برای بنده اش لازمه همون رو س راهش میذاره.

اگه فقر لازمه اونو در اون موقعیت قرار میده اگه تنهایی برای بنده اش لازمه در موقعیت تنهایی قرارش میده 

فقط باید بگیم حتما لازم بوده که خدا منو تو این وضعیت قرار داده و بتونیم از اون وضعیت درس بگیریم.

شاید لازمه تو این جمع باشم باید یه چیزهایی ازشون یاد بگیرم. جمع تنهایی من که داره به من یاد میده ارتباط با مردم رو به من رشد و بزرگ شدن رو یاد میده .

خوشحالم که اینجا هستم خوشحالم که بین این دوستان خوبم قرار دارم . تو این محل کارم همه یه ساعتهایی کنار هم جمع میشیم از هر دری حرف میزنیم کنار اجاق گاز خودمونو گرم میکنیم و با هم دیگه حرف میزنیم.

قبلا گفته بودم حرف زدن از خودم برای من خیلی مشکله ولی گوش دادن به حرفهای دیگران رو خیلی دوست دارم آدمهایی که خیلی حرف میزنن رو دوست دارم . ساعتها میشینم پای صحبتهاشون .

البته بعضیها میگن تو هم یه چیزی بگو اینجا منم مجبور میشم یه چیزی بگم از خودم ولی بیشتر شنیدن و نوشتن رو دوست دارم . 

امروز ظهر دوستم تو تلگرام پیام داد ولی ترسیدم برم بازش کنم نمی دونم چرا با اینکه خیلی دوسش دارم ولی میترسم بفهمه خیلی دوسش دارم 


حال خوبی نداشتم

اینجا که کار میکنم رییسمون ورشکست شده حسابهاش رو بستن امروزم میگفت حکم جلبش رو گرفتن میترسم فردا برم سر کار هیچکسی نباشه 

یکی از کارگرا میگفت اینا پول بده نیستن حقوق اونو چند ماهه نداده به من گفت حقوقتو گرفتی از اینجا برو یه جای بهتر کار پیدا کن.

نمیدونم کجا برم فردا صبح میرم رومه میخرم ببینم چی میشه. میخواستم به اون مردهایی که همه دنبالم بودن میخواستن برام کار پیدا کنن پیام بدم ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدونم کاری نمیکنن فقط پیشنهاد کارهای دیگه رو میدن . 

فقط خودم میتونم کاری برای خودم پیدا کنم هیچکسی دلش برای من نسوخته نباید گول بخورم نباید بهاشون تماس بگیرم خسته ام از اینهمه تنهایی ولی نمیخوام کسی بیاد تو زندگیم اذیت میشم وابسته میشم .


همیشه از اینکه وقت خودم رو صرف درس خوندن کرده بودم پشیمون بودم میگفتم ادمهای تحصیل نکرده که میرن دنبال پول وضعشون از ما بهتره ولی الان پشیمون نیستم با این تجربه ای که در طول این چند ماه بدست اوردم میفهمم پول همه چیز نیست . وقتی طرف سواد نداره حتی از روی یک متن ساده بخونه وقتی از هر ده تا جمله ای که میگه نه تاش خرافات و شایعه و از روی بی سوادیه، اینجاست که میفهمی پول همه چیز نیست.

حتی وارد بطن زندگی این آدمهای بی سواد ولی پولدار میشی میبینی اون راحتی و امکاناتی که میگن هم ندارند.

حتی دوست نداری باهاشون حرف بزنی چون اکثر حرفهاشون از روی بی سوادیه.

حالا میفهمم پدر و مادرم چرا اینقدر اصرار داشتن درس بخونیم البته من رشته خوبی نخوندم و بازار کار برای رشته من نبود ولی همین دانشگاه رفتن باعث شد خیلی از شایعات و خرافات رو از زندگیم حذف کنم.

یه چیز دیگه هم باعث شد خودمو بیشتر دوست بدارم این بود که فهمیدم آدمهایی که زیاد حرف میزنن اکثرا بی سواد هستن پس اگه کسی اومد گفت چرا کم حرفی یعنی اون ادم هم جزو افراد بی سواده. 

هرجوری که دوست دارید باشید مهم نیست اطرافیان چی میگن. البته دچار غرور هم نباید بشیم.

من هروقت میبینم ادم بی سوادی داره زیاد حرف میزنم فقط میگم اوهوم نه تحقیرش میکنم نه تاییدش میکنم 


یه خانومه هست همکارمه  مطلقه هست سه تا دختر داره با دختراش یه خونه کرایه کردن تو جنوب شهر زندگی میکنن. اینقدر این زن دوست و آشنا داره که حد نداره هر دقیقه یکیشون تماس میگیره یا خودش با اونا تماس میگیره همه هم عمو و داییش هستن میخوان ببرنش مسافرت و دعوتش میکنن گردش و تفریح یه کاری براش میخوان انجام بدن . کاری ندارم کی هستن .اینقدر این زن خوشه که حد و حساب نداره. ولی خودش میگه دوست داره تا چند سال دیگه فقط زنده باشه احساس خستگی میکنه.

داشتم زندگیش رو با زندگی یه زن متاهل مقایسه میکردم که فقط نشسته تو خونه با یه مرد که همسرشه در ارتباطه فقط با اون تفریح و گردش میره فقط با اون درد دل میکنه . شاید همسرش زیاد به اوت توجهی هم نکنه شاید هم رابطه شون عالی باشه .

نمیشه گفت کدومش بهتره یا بدتره مطمئنا هر جوری زندگی کنی سختیهای خودشو داره شیرینیهای خودشو داره ولی مهم اینه که از زندگیت راضی باشی.

یه جمله خوندم میگفت یک گل وقتی شکفته میشه با خودش فکر نمیکنه که من به زمین زیبایی بخشیدم یا عطر دادم اون گل فقط هست یک درخت هم همینطور فقط ما انسانها هستیم که در مورد همه چیز فکر میکنیم باید حضور داشتن را تمرین کنیم . در لحظه بودن و از داشته ها لذت بردن.


امروز سر کار بودم 
دیگه برام مهم نیست دیگران چی میگن درباره ام . من نشستم با خودم فکر کردم دیدم خودمو همینجوری که هستم دوست دارم درسته ادم کم حرفی هستم ولی کم حرف زدن رو دوست دارم پیش ادمها پرحرف ارامشم رو از دست میدم.  
مثلا تو مراسم سالگرد اقوام همسرم، جاریم با همه حرف میزد تیکه مینداخت الکی میخندید به یکی از مردهای میانسال فامیل همسر میگفت حاج اقا پولاتو از بانک دربیار بده ورثه دعا بجونت کنند اونم مرد هیزی بود داشت میگفت به ورثه که ادم پول نمیده ادم باید با پولاش حال کنه یعنی من این مکالمه رو میشنیدم تو دلم میگفتم چقدر اینا چندش اورند بخصوص این جاری من چطور دلش میشه با مردهای هیز اینطوری حرف بزنه. 
بعد پیش خودم گفتم قبلا دلم میخواست مثل اون باشم با همه  بشینم حرف بزنم و بخندم ولی الان میبینم خودمو دوست دارم تازه اون احترامی که دوست دارم رو از جانب بقیه دریافت میکنم بقیه اش دیگه مهم نیست.
یکی از دوستام که دائم حرف از نا امیدی میزنه گفت بیا بریم بیرون باهم حرف بزنیم دلمون وا بشه منم گفتم باشه  بالاخره ادم باید به داد دوستش برسه ولی خوب پیش خودم میگم من چه کمکی از دستم برمیاد امیدوارم بتونم همدردی کنم دلش وا بشه.
یکی دیگه از دوستام که اون همیشه ارومم میکرد به درد دلم گوش میکرد چند وقتیه خبری ازش نیست امیدوارم هر جا هست خوش باشه من دوست ندارم ناراحتیهام رو رو دل کسی بریزم .دوست دارم همه رو به خدای خودم بگم. دیروز که همسرم داشت نماز میخوند گفتم خوشبحالش حداقل به خدای خیالی خودش اعتقاد داره من چی ؟ حالا که فهمیدم خدا اونجوری نیست که ما فکر میکردیم خدا درون ماست احساس گمگشتگی بیشتری دارم میدونم این سرآغاز یه حرکت هست ولی نمی دونم به کجا .خدایا خودت کمکم کن.

یه چیزی فهمیدم از این به بعد هرکی به من تیکه انداخت توهین کرد جوابشو به شیوه خودم میدم.

من همیشه از اینکه با ادمی که توهین میکنه بخوام مثل خودش رفتار کنم بدم میومد چون میدونستم به دعوا ختم میشه

ولی دیشب که خاله همسرم هم طبقه بالا بود اومد خطاب به من با خنده گفت من شام پختم جور تورو کشیدم . منم داشتم کلم پلو رو تو دیس میکشیدم بهش گفتم شما از شیرازیا هم خوشمزه تر درست کردی . 

یهو دیدم اون که اینقدر داشت حرص میخورد یهو سکوت کرد . 

از این به بعد هرکسی بهتون توهین کرد شما ازش تعریف کنید باور کنید خلع سلاح میشه تازه تو دلتون هم نمی مونه چرا جوابشو ندادم .


دیشب برای اولین بار شب هم رفتم محل کارم چون رییس میگفت امشب نیستن من به جاشون رفتم .یه حس عجیبی بود همیشه از شب میترسیدم ولی الان حس خوبی داشتم. کتاب ملت عشق هم با خودم بردم بخونم . اون قسمت رو داشتم میخوندم که کیمیا میگفت شمس تبریزی فقط پیشم میاد با همدیگه حرف میزنیم ولی ازدواجمون هنوز کامل نشده .میگفت نمیدونم ما چی هستیم شاید. جفت روحی هستیم شاید اون استادم هست. 
خلاصه که اینکه یاد ح افتادم اونم مثل جفت روحی من میمونه .پریشب هم بهش گفتم تو شمس تبریزی هستی که دوباره برگشتی. 
ولی آخرهای کتاب ملت عشق متن بسیار سنگینی داره فنا در خداونده . طوریکه نشون میده کیمیا از عشق شمس تبریزی به اون مرحله فنا میرسه و خدارا حس میکنه.
فکر میکنم این جمله که دیگرانی وجود ندارد همه خودم هستن اینجا مشخص میشه.
به نظر من دیگران برای این کنارما قرار نمیگیرند که مارا از تنهایی دربیارند دیگران فقط می آیند که ما را به خدایمان نزدیکتر کنند که آتش درونی عشق مارا شعله ور تر کنند تا بالاخره در خدا فنا شویم. و این مرحله هست که هر کسی نمی تونه در اون قدم بگذاره . من هر بار تا این مرحله رسیدم بعد از ان عشقم را جایی دیگر بردم تا از تنهایی دق نکنم یا به فرزندانم منتقل کردم یا کسی دیگر . هر کسی نمی تواند در عشق یکنفر که اهمیتی به او نمیدهد بماند خودش را و نفسش را قربانی کند و در نهایت خدارا ملاقات کند. 


میگن اگه به کارهای پنج سال پیشت نخندیدی یعنی هنوز همون آدمی . 

من الان دارم فکر میکنم درباره زندگیم به کارهای یکسال پیشم میخندم . الان دوست ندارم عکسی از خودم بذارم تو پروفایلم دوست ندارم اینستاگرامم رو هر روز آپدیت کنم و لایک بگیرم اصلا برام اهمیتی نداره بخوام خودمو نشون بدم. 

الان هر کسی که باهاش دوست میشم. دیگه خرج الکی نمیکنم چون اونی که دوستم داشته باشه خودش کنارم میمونه نیازی نیست براش هر مناسبتی هدیه بخرم . 

نقطه اوجت زندگیت میدونی کی هست اون وقتیه که دوستت که خیلی دوسش داری برای حاضری هر کاری بکنی باهات اینقدر سرد میشه که شمارتو میده به یکی دیگه میگه برو با این دوست بشو . اونوقت هست که تو بزرگ میشی اینقدر بزرگ قدر تمام آدمهای دنیا . میفهمی باید همشونو دوست داشته باشی قضاوت نکنی اگر رفتار بدی با تو داشتن بدونی این از رنج ها و نیازهای درونی خودشونه .میفهمی مشکل رو به خودت نگیری چون هر بهایی را برای این دوستی پرداختی. ولی همیشه یک طرفه بوده .


میگه این روزها ماه کامل هست و نورش در ساعتهای ۴ تا ۵ نیمه شب بسیار سطح زمین را روشن میکند و فضای معنوی خاصی ایجاد میکند . تو این ساعتها تمام مشکلاتت را بگو راه حل بخواه حتما جواب میگیری. گفتم باشه سعی میکنم بیدار بشم برم تو حیاط زیر نور ماه قرار بگیرم . 

امروز صبح قرار بود برم کلاس یوگا رو شروع کنم ولی دیدم اون ساعتی که میخواستم برم بیرون فرزندم هم بیدار شد و گفت نرو بمون و بهانه گیری کرد فرزند بزرگم هنوز خواب بود بعد یه نگاهی به برنامه کلاسها انداختم دیدم بیخود نیست این داره بهانه گیری میکنه کلاس یک ساعت زودتر شروع میشده من اشتباه فکر کردم الان هست . از هفته آینده دیگه میدونم کی بیدار بشم برم کلاس


من معنای زندگیم را فکر میکنم فهمیدم دیروز از درونم یکی به من میگفت لازم نیست برای خوشحال بودن تلاش کنی لازم نیست معنای زندگی رو از کسی بپرسی معنای زندگیت همین کارهای روزمره ای هست که انجام میدی میتونی این کارهارو با خوشحالی انجام بدی یا با نگرانی و اضطراب و افسردگی اون دیگه دست خودته .



شب قدر


آنکه گم شده است بین هزار و یک شب، شب قدر نیست، آن تویی. 


که اگر خود را پیدا کنی و قدرش را بدانی و روح را روان کنی و جان را جلا بدهی  و قلب را قوّت ببخشی و دل را دوا، هر شب، شب قدر است و هر روز، روز قدر است و هر دم، دم قدر.

آن تقویم که ندیده اش می گیری، عمر توست و آن ماه که به میهمانی خدا نمی روی، همه دوازده ماه است که سفره خدا همیشه پهن است و ضیافتش مدام و رزقش دائم.

تو اما مهمان نمی شوی،  چون صاحبخانه را نمی شناسی و خانه را گم کرده ای و شب را نمی دانی و روز را هم.


بگرد و پیدا کن هم خودت را و هم خانه را و هم صاحبخانه را. که اگر خانه را یافتی و صاحبخانه را هم؛همه شب ها، شب قدر می شود و همه روزها، روز قدر.


قدر خویش را بدان پیش از آنکه دفتر قدر و تقدیر بسته شود.


✍️#عرفان_نظرآهاری



بعضی آدمها هستن که یک قسمت از وجودشان را پیشت جا میگذارند. 

ولی نمیتونی بهشون پیام بدی چون حس میکنی اونقدر که تو مایلی اون مایل به حرف زدن نیست 

اونقدر که تو نگرانشی اون نیست 

بعد پیش خودت میگی به فرض هم که برگشت جز خودت مگه تابحال کسی خوشحالت کرده؟ فقط خودت راه خوشحالیتو بلدی با کمی رقص، کمی پرداختن به هنر کمی کمی رسیدگی به بچه ها، کمی حضور در اجتماع ، کمی آشپزی، کمی تمیزی و مرتب بودن خانه ، کمی آواز خواندن، کمی خرید کردن و تفریح و گردش حالت جا میاد .

میدونی خیلی دوست دارم ولی نمیتونم اینو بهت بگم تو استاد معنوی منی گرچه دیگه هیچ سوالی از تو نمی پرسم  ولی هنوزم احساس میکنم استاد معنوی من هستی . 


اگه خودتو دوست داشته باشی با کسی روبرو میشی که عاشقته و دوست داره

من با خودم روبرو شدم اون آدم خودم بود در شکلی دیگر در شکل یک مرد که به من حس خوب میداد دوستم داشت 

وقتی اینجور دوستیها تموم میشه ما باید همچنانبه دوست داشتن خودمون ادامه بدیم چون همه ما دوست داشتنی هستیم وقتی ینفر پیدا میشه که میتونه دوستمون داشته باشه یعنی ما دوست داشتنی هستیم ولی خب همه آدمها کنار ما همسفر های ما هستند بالاخره یجایی مسیرمون از هم جدا میشه در کنار هم رشد میکنیم و برای ادامه رشد به درسهای متفاوتی از همدیگر نیازمندیم . فقط باید پیام و نکنه ای که تو ارتباطمون گرفتیم رو برای رشد استفاده کنیم و به راه خودمون ادامه بدیم . 

شکر کنیم بالاخره به روزهایی بود که عاشق بودیم و کسی رو داشتیم که مثل ما جهان رو میدید. بالاخره تنهایی یعنی بزرگترین ترس ما از راه میرسد و باید واردش بشیم با بزرگترین ترسمون که روبرو بشیم دیگه از اتفاقات کوچک زندگی نمی هراسیم،


یه کتابی میخوندم که مضمونش این بود شما تنها نیستید خداوند یا کائنات با یک سری نشانه ها ما را راهنمایی میکنند فقط باید آگاه باشیم. فقط باید بفهمیم این اتفاقات تکراری زندگیمون دلیلش چیه . اشتباهاتمون رو دوبار تکرار نکنیم. 

اسم کتاب زبان سری رویاهای بیداری هست . خیلی کتاب خوبیه 

من هیچوقت نشانه های زندگیم رو جدی نمیگرفتم .

مثلا اصرار داشتم ینفر تو زندگیم باقی بمونه ولی اون ینفر آدمی بود که باعث رشد من نمیشد و فقط وابستگی منفی ایجاد شده بود . هر بار اون آدم بر میگشت به زندگیم خونه ما میشد پر از شپش و ات دیگر ما تمام لباسها و ملافه ها رو ضد عفونی میکردیم و شامپو مخصوص میزدیم به بچه ها یه مدت خوب بود وقتی اون آدم دوباره برمیگشت دقیقا همان روز این ات هم میومدن، وقتی میرفت ات هم دیگه نبودن. 

من میگفتم ما که دائم داریم ضدعفونی میکنیم سرکه و شامپو مخصوص به سر بچه ها میزنیم ولی دلیلش حضور اون فرد بود . بارها این اتفاق افتاد. 

تا اینکه خودم فهمیدم این ات یه ربطی به این فرد اشتباهی زندگی من داره .کائنات داره به من هشدار میده . کتاب نشانه ها هم که خوندم اولش میگفتم خرافاته ولی بعد فهمیدم این داستان من نمی تونه خرافات باشه . این هشداره فقط باید معنی نشانه های زندگیمون رو درک کنیم و بفهمیم.


امروز دوباره برگشتم سرکار 

این یک ماه که رمضان بود خونه نشینی باعث شده بود افسرده بشم 

الان این سوال برام پیش اونده چرا ما سمت کسانی میریم که به ما محل نمیدن؟ نمیدونم شاید اون آدمها برای ما بیشتر به خدا شباهت دارن چون خدا هم زیاد به ما اهمیت نمیده باید کلی دنبالش بدویم کلی گریه و زاری وعجز و لابه کنیم شاید گوشه چشمی به ما نظر کند

اینو از شعرهای شاعران هم میشه فهمید 

و از حرفهای عرفا که که میگفتن تمام دنیا را جستجو میکنی آخر سر میفهمی اونی که دنبالش میگشتی درون خودت بوده .

امروز تصمیم گرفت یه برنامه برای خودم بچینم پنجشنبه ها از ساعت هفت صبح راه بیفتم تا برسم استخر هشت تا ده تو آب باشم برگردم سمت خونه دخترم پیاده کنم برم سرکارم تا یازده سرکارم باشم

جمعه ها هم برم کوه نزدیکترین کوه درکه هست که تا خونه ما یک ساعت راهه هشت تا ده از کوه برم بالا بعد برگردم از همون طرف برم محل کارم .

من فقط تو طبیعت شارژ میشم امیدوارم بتونم این برنامه رو اجرا کنم اگه خانواده هم پایه باشن که چه بهتر اگه نباشن امیدوارم یعنی مطمئنم یه راهی پیدا میکنم بتونم شارژ بشم

بنظرم این که بعضیها میگن ما تنهاییم درست نیست ما فقط به آدمهایی که دوسمون دارن بی توجهیم و دنبال آدمهایی هستیم که به ما توجهی ندارن.

این که کسی به ما توجهی نداره نشونه بد بودن ما نیست ما با هم جور در نمیاییم علایق اون فرد مثل ما نیست . نه هیچ آدمی بد هست نه هیچ آدمی بی کس هست ما آدمها فقط در جاهای اشتباهی قرار میگیریم پیش کسانیکه با ما جور در نمیان طول موجشون با ما یکسان نیست.


اگه دقت کنیم در طول روز فرشته های نجات زیادی رو میبینیم که به کمک ما میان 

دیروز ماشین جای بدی پارک کرده بودم سر پیچ خیابون و رفتم داروخانه خرید کردم چندتا خریدم هم دستم بود و میخواستم از عابر بانک برای دیجی کالا هم پول کارت به کارت کنم . رفتم کنار عابر بانک یهو دیدم یه پسری اومد بعد من ایستاد .یه طور خاصی نگاه میکرد .نگاهش با همه آدمها فرق داشت . واریز کردم قبض رو گرفتم و سریع رفتم. دیدم همون آقا صدایم میکنه خانم محترم ، خانم محترم … کارتتون رو جا گذاشتید !

اصلا باورم نمیشد با خودم گفتم سابقه نداشته کارتم جا بمونه و چه خوب که اون آقا اونجا بود وگرنه یادم نمی موند کجا کارت پولم رو جا گذاشتم و کلی دردسر و غیره داشتم. تعداد کارهای منم که کم نیست .

دور و برمون فرشته های نجات زیادی میبینیم فقط کافیه خوب دقت کنیم

 ویه مورد هم نباید فراموش کنیم به این فرشته های نجاتمون نباید وابسته بشیم چون اونا ماموریتشون فقط برای یک لحظه یا چند روز هست . بعدش باید به زندگی انسانیشون برگردن.


کسیکه تورو نخواد اگه تمام آدمهای دنیا هم ولش کنند اگه همه آدمهای دنیا هم ازش سواستفاده کنند اگه همه آدمهای دنیا هم سرش کلاه بذارند و تحقیرش کنند بازهم تورو نمیخواد .

فکر نکن اگه یکی بهش بدی کرد یاد تو میوفته و میگه کاش با اون مهربون بودم نه اون اتفاقا دنبال کسی هست که نمیخوادش دنبال کسی هست که در دسترسش نیست دنبال کسی هست میدونه نمیتونه بدستش بیاره . تو که هر لحظه در دسترسش هستی دلشو میزنی . 

به چند نفر نه گفتم اونا الان چندساله دنبال من هستن دائم زنگ میزنن از حالم میخوان با خبر بشن به ینفر گفتم دوست دارم اون ینفر دائم میخواد یکی رو پیدا کنه جایگزین من.

امروز یه جمله زیبا خوندم که عکس پروفایلم گذاشتم نوشته بود کل عالم به تو عشق میورزند و اگر تو پاسخ ندی ناسپاسی کردی . ستارگان ، خورشید، درختان و خیلی از آدمها . عشق باید کیفیت وجودت باشه نه اینکه به یک نفر فقط عشق بورزی تو باید به کل عالم عشق بورزی.

راستی امروز تو سرچ گوگل دنبال یه مطلبی میگشتم یکی از صفحه هایی که گوگل برام آورد صفحه وبلاگ خودم بود دنیا همینقدر کوچکه 


کائنات

عبارات ما را

درک نمی‌کنند؛

بلکه ارتعاشاتمان را

دریافت می‌کنند.


حال خیلی بدی داشتم دوباره اون اتفاق تلخ و دوباره یاد اون روزها افتادم روزهایی که همسرم توجه اش به جایی دیگر بود و من با تمام وجود حس میکردم کسی اومده تو زندگیش و باعث اتفاقات بعدی شد باعث شد منم برم با ینفر چت کنم . 

این دفعه اما تنهای تنهام نه دیگه دلم میخواد با کسی چت کنم نه دلم میخواد کسی منو دلداری بده . میدونم دوباره با اون دختره هست 

پارسال هم هروقت اون میومد همسرم میگفت من از این به بعد دیرتر میام خونه میخوام برم باشگاه . یه مدت با خودش لباس های باشگاهش رو میبرد بعد دوباره دیگه نمیرفت باشگاه .

امسال میگه از هفت صبح میرم سرکار یکساعتزودتر برم باشگاه و از اون طرف هم میگه دیرتر میام میخوام درس بخونم برای ادامه تحصیل . 

الان با خودم فکر میکنم دوباره داره اتفاقات سال گذشته میوفته . سال گذشته به‌کمک اون دوستم که با من چت میکرد دلداریم میداد همه این روزهای سخت گذشت ولی امسال دیگه اونم نیست . من فکر میکنم این درد و رنج برای رشد من لازم هست و لازمه تنهایی با اون روبرو بشم.

الان داشتم با خودم میگفتم از چی میترسم؟ از اینکه بی کس بشم

خب بذار بشم  ، بهتر از بودن با کسیه که دلش جای دیگریست . من بهرحال باید این راه را طی کنم نمیشه از این موضوع فرار کرد هرجور فرار کنم این اتفاق یجوری بالاخره میوفته بذار بیفته . از زیر رو شدن زندگیم میترسم ولی شاید زیر زندگیم از روی آن زیباتر باشد کسی چه میداند؟



یه پیجی تو اینستاگرام هست درباره ارتباط مطالب خوبی میذاره 

یه ویدیو گذاشته بود میگفت میدونی چرا مردها یهویی تو رابطه غیب میشن ؟ به ما گفتن اگه به یه مرد بگیم دوست دارم اون بعد یه مدتی غیب میشه در حالیکه اینطور نیست ما میتونیم به یه مرد بگیم تو جذابی من از تو خوشم اومده و بریم دنبال زندگی خودمون . اشتباه ما اینه که وقتی عاشق ینفر میشیم تمام کار و زندگیمون رو ول میکنیم بهش میگیم من همیشه اینجا هستم مثل قطاری میشیم که ترمز کرده و ایستاده و اونم خیالش راحت میشه پاشو میذاره رو گاز و میره .  ما نباید مثل قطار ایستاده باشیم چون خودمون و زندگیمون از کار می افته باید مثل قطار در حال حرکت باشیم . باید بدونیم عشق و ازدواج مقصد ما نیستند . باید در حال گذر باشیم اونوقت همیشه ترو تازه و شاداب میمونیم. 


چند روزه دلشکسته هستم 

دلم میخواد برم پیش یک مشاور ولی از هزینه هاش میترسم کاش یه آدم منصف پیدا بشه بتونه راهنماییم کنه. 

من و همسرم با عشق ازدواج کردیم ولی الان نسبت به هم سرد شدیم .دیشب حتی دوست نداشتم بغلم کنه . چقدر بده چرا من نمی تونم دوسش داشته باشم . کاش بتونم دوباره پر از عشق باشم بتونم با عشق برای همسرم و بچه هام غذا درست کنم برنامه تفریح بذارم برنامه سفر و گردش بذارم . فکر میکنم اینکه مربی پسرم گفت فعلا برای آزمون سنجش آماده نیست در روحیه من بی تاثیر نبوده به هر حال هر چی هم جمللت مثبت بخونم که میگن رها کن مشکلاتت را بازهم نمی تونم رها کنم و بازهم میرم تو فاز منفی که من مادر بدی بودم براش من همسر بدی بودم .

دوست ندارم این مسائلم رو به کسی بگم یه دوست بود مثل مشاور بود برام هر روز از مشکلاتم مینوشتم براش اوایل گوش میداد و راهنماییم میکرد ولی اونم دیگه نیست آخرین بار بهم گفت باید بری پیش مشاور و منم دیگه براش چیزی ننوشتم. دوباره میام اینجا برای خودم مینویسم احساس میکنم وقتی یجا اینارو بنویسم بعدش رها میشم یذره سنگینی اون بار منفی کم میشه روی دوشم .


آشپز ما انواع و اقسام دمنوشها رو بلده دوتاشو به من گفت

یکی دمنوش آلبالو آلبالو رو تو آب سرد میریزیم با کمی هم برگ نعنا میذاریم بجوشه دمنوش فوق العاده ای میشه

یکی هم آب یک عدد لیمو رو بچیم تو قوری مخصوص دمنوش با نعنا بذاریم بجوشه اونم میگه خیلی خوشمزه میشه باید امتحانش کنم


دلتنگیم.

فکر میکنیم کسی باید باشد که نیست،منتظریم کسی بیاید که دلتنگی هایمان رابفهمد،باخود میگوییم دیگر وقتش شده،احساس میکنیم در غربتیم،به دنبال آشنایی میگردیم

کسی باید از راه می رسید اما نیامده،بیقراریم،با خود تکرار می کنیم چه شده؟نکند اوضاع همین طور بماند؟درست است کسی باید بیاید،اما آن کسی که باید بیاید ما هستیم، این ما هستیم که باید به سمت روحمان قدم برداریم،این ما هستیم که نیستیم،این ما هستیم که نمیاییم،او که تمام تلاش هایش را کرده،ما که نمیاییم او 

می گرید،بغض میکند،این ما هستیم که خودمان را فراموش کرده ایم،این ماهستیم که از خودمان فاصله گرفته ایم،اما از چه زمانی دلتنگی را آموختیم؟از همان زمان که دست خودمان را رها کردیم،دلتنگی یعنی ما در غربت هستیم،باید برگردیم به وطن،کیست که میل به وطن نداشته باشد؟اما اما اما.وطن آغوش دیگری نیست،وطن مرزی جغرافیایی نیست،وطن مرزش حقیقت ماست،وطن مرزهایش در درون ماست،ناپیداست اما از کهکشانها هم عظیم تر است،هر که از درونش پا قدم بیرونتر بگذارد به غربت میرود،غربت یعنی دنیایی کوچکتر،پس دلتنگی یعنی دیگر صدای آن آشنا را

 نمی شنویم،دلتنگی یعنی 

وقتش شده کر و لال شویم تا ببینیم

 چه می گوید.

 دلتنگی ما نشان از فاصله ها دارد،نشان از فاصله ما با روحمان،درست در نقطه ای که می فهمیم باید دنیای بیرون را رها کنیم،سکوت کنیم و در جست و جوی درونمان برآییم،درست در همین امتداد بعد از گذر از پیچ سردرگمی

 می فهمیم که دلتنگی صدای کشش و ندایی بود از جانب یار درونی 

همان که بارها او را رها کردیم اما هنوز به ما وفادار است.

می فهمیم دلتنگی کششیست از سمت یار.این درون بدجور جاذبه دارد،

چگالی اش بالاست،هیچ کس را توان دوری از آن نیست.

#فراز_قورچیان



دیشب

اتفاق خیلی خوبی افتاد

چون ینفر که دوستم نداشت خودش منو ترک کرد . همیشه من بودم که گله و شکایت میکردم که چرا نیست  و ترکش میکردم کمی بعد قلبم میگفت چرا ترکش کردی. ولی ایندفعه خودش رفت قلبم به شدت شکست ولی الان خوابی دیدم که ماجرایی رو برام یادآوری کرد. 

خواب اون پسری رو دیدم که تو ۱۸ سالگی عاشقش بودم . اون موقع  از تبریز اومده بود تهران دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه تهران بود. خونه ما روبروی خوابگاه دانشجویان بود . باهم دوست شدیم . مدت طولانی از دوستیمون میگذشت اون به من وعده وعید آینده مون رو میداد وعده یک زندگی پر از عشق کنار هم .بیشتر وقتا از من پول میخواست بهش قرض بدم و رابطه  نزدیک .  بعد از چهارسال هم گفت من باید برگردم شهرم و امیدوارم تو خوشبخت بشی و از این جور حرفا .من اولش شک شده بودم ولی یادمه بعد اون جریان بود که رفتم دنبال کار مورد علاقه ام و یادمه چجوری روی پای خودم ایستادم نیازم به وجود اون رو فراموش کردم و زندگی جدیدم را شروع کردم. 

امروز صبح خوابشو دیدم که تلفن خونمون چند بار زنگ خورد گوشی رو برداشتم خودشو معرفی کرد اول نشناختمش بعد شناختم. اون گفت شماره موبایلت و خونه ات رو پیدا کردم میدونم عکسهای پروفایل تلگرامت رو بخاطر من میذاری خنده ام گرفت ولی چیزی نگفتم اون ادامه داد بخاطر همین میخوام امروز با تو باشم میتونم از ساعت ده تا پنج عصر بیام خونه ات آدرست رو بده . چیزی جواب ندادم ولی وقتی از خواب برخاستم آرامش عجیبی داشتم انگار این خواب میخواست به من یاد آوری کنه تو کسی رو از دست دادی که دوستت نداشت. الان دیگه فهمیدم من وقتی شروع میکنم به دوست داشتن خودم و پذیرش خودم به همین شکلی که هستم آدمهایی که دوستم ندارند از زندگیم میرن بیرون . 


امروز یجا خوندم نوشته بود 

هر چیزی که در دیگران میبینید در لایه های عمیق وجودی شما نهفته هست بخاطر همین توجه شما به آن جلب میشود. مثلا اگر به نظرتان یکی هست مطمئن باشید در لایه های زیرین شما یه زندگی میکند 

یا اگر کسی خیانتکاره مطمئن باشید خودتونم خیانتکار میشین یروزی


خدایا 

گفتی بارهایم را بر دوش تو بگذارم 

با فرزندم مشکل دارم کمک کن حلشون کنم فعلا نمی برمش آزمون تا شهریور

هر چه تو بخوای اگه بخوای یکسال با تاخیر میبرمش مدرسه 

با عشقم چیکار کنم اونم سپردم دست تو اگه بخوای اونم از من بگیر اگه میدونی به صلاحم نیست با کسی باشم 

اونم به تو میسپارم 

خودم و زندگیم رو به تو میسپارم 

اگه فکر میکنی برم پیش مشاور بهتره خب میرم فقط تو اونو سر راهم قرار بده 

الان دیگه فهمیدم مشکل من اطرافیانم نیستن چون من بازهم افسرده و ناراحتم و هیچکسی دوست نداره با یه آدم افسرده که هیچ شور و هیجانی برای زندگی نداره دوست باشه. 

خدایا میخوام زندگی رو بیشتر دوست داشته باشم . میخوام بیشتر عشق داشته باشم . حتی اگر دیگران دوستم ندارند. من دوستشون داشته باشم ازشون مراقبت کنم فقط تو من را دوست داشته باش فقط حرفامو برای تو میگم تو هم جوابشو همونطوری که قبلا جواب میدادی به من برسون.   



من  فهمیدم مردهایی وجود دارن که مذهبی نیستن ولی با زنهای مذهبی ازدواج میکنن تا خیالشون راحت باشه زنشون با مردی در ارتباط نیست و بعدخودشون…

یع عده مردهای مذهبی هم هستن که با زنهای غیر مذهبی ازدواج میکنن چون میگن میخوان با کسی زندگی کنن که باهاش حال کنن  ولی احترامی برای زنشون قائل نیستن و با زنهای مذهبی دیگران دوست دارن صحبت کنن درددل کنن بهشون کمک کنن

یه سریها هستن هردو طرف مذهبی نیستن یک سریها هم هر دو طرف مذهبی هستن که بهترین نوع ازدواجها همین دو مورد آخره . آرامش بیشتری وجود داره البته هیچ زندگی بی مشکل نیست. 

ولی بازهم باید به همه آدمها با عشق نگاه کرد بهشون عشق ورزید حتی اگه بخوان ازت سواستفاده کنن باید باهاشون با عشق برخورد کنی نه اینکه خودتو یا تمام دارو ندارتو در اختیارشون بذاری نه فقط باید باهاشون مهربون بود .

اصلا ما فقط اومدیم روی زمین که به همدیگر کمک کنیم این تنها دلیل زندگیه 

زندگی نام دیگر خداست ماباید طوری زندگی کنیم که از ته قلب راضی باشیم حالا هر جور که هستیم خود واقعیمونو زندگی کنیم ما همگی صورتهای مختلف زندگی یا همون خداوند هستیم و به وجود همه ما نیاز هست.  



من فکر میکنم هر کسی تو این دنیا یک جفت روحی دارد . جفت روحی همون کسی هست که در همه لحظاتمان در کنارمان هست در شادی، غم ، همیشه در حال کمک به ماست . ممکنه ما حواسمون به اون نباشه ولی اون همیشه نگرانمان هست. همه آدمها یک جفت روحی دارن ممکن نیست نداشته باشند. 

خودمون رو با حرفهای دیگران گول نزنیم اونایی که زبونی میگن کنارمون می مانند جفت روحی ما نیستند وقتی به اطرافمان نگاه کنیم یکنفر را میبینیم که همیشه داره تلاش میکنه برای ما که واقعا جفت روحی ماست.

ولی در عین حال نباید در اون فرد غرق بشیم ما اومدیم اینجا که همگی در خداوند غرق شویم فنا شویم جفت روحی به ما در این راه کمک میکند . 


تو بودی داشتم کم کم عارف میشدم . تو نیستی دیگه کسی نیست برام آهنگهای عارفانه و سنتی بفرسته دوباره شدم همون خانم قری سابق . برای خودم آهنگ قری میذارم میرقصم . 

اینم حال میده حداقلش اینه که با خودم خوشم احساس آویزون بودن و مزاحم خوشی دیگری بودن بهم دست نمیده . 


یه جمله جادویی وجود داره

هروقت از دست کسی ناراحتم که دیگه چرا به یادم نیست با خودم میگم من به دنیا نیامدم که فکر و ذکرم این باشه خودمو به یاد دوستانم بندازم به دنیا اومدم که به همه کمک کنم عشق بورزم و محبت کنم

وقتی ناراحت میشم که چرا کسی از من قدردانی نمیکنه میگم به دنیا اومدم که عشق بورزم و کمک کنم به همه حتی اگر قدردانی درکار نباشه

وقتی کسی دلم را میشکنه با خودم میگم به دنیا اومدم دل همه رو ترمیم کنم نه اینکه منتظر عشق باشم

با این جمله واقعا آرامش میگیرم



من چند سال پیش رفتم برای بچه هام حساب باز کنم کارمند بانک گفت نمیشه رییس بانک گفت مادر میتونه حساب قرض الحسنه باز کنه خلاصه حساب قرض الحسنه باز کردم هر ماه هم پول توش میریختم . یروز گفتم چه حساب بیخودیه نه سود داره نه تو قرعه کشی برنده میشیم. خلاصه رفتم بانک گفتم میخوام این حساب که به اسم بچه هام باز کردم رو ببندم . کارمند بانک گفت نمیتونی پدرش باید بیاد ببنده گفتم من خودم باز کردم گفت درسته ولی پدرش فقط میتونه ببنده . گفتم چه قانون عجیبیه خیلی عصبانی شدم تو دلم داشتم به همه کسانیکه این قانونهای مذخرف نوشتن فحش میدادم . دقیقا همون شب یه برنامه نشون میداد که یه خانومه رفته خونه خریده به اسم بچه اش کرده از همسرش جدا شده بعد که میخواسته خونه رو بفروشه گفتن نمیشه پدر بچه باید بیاد . خنده ام گرفت مشکل خودمو به کل فراموش کردم گفتم یعنی از من بدبخت تر هم هست .

درباره همین قانونهای عجیب و غریب یروز با همسرم صحبت میکردم گفتم چرا ما باید توریستها رو مجبور کنیم روسری بپوشن گفت چون اونا باید به قوانین کشور میزبان احترام بذارند. ولی یه لحظه با خودم فکر کردم گفتم ما آدمها اولین بار چرا دور هم جمع شدیم چیشد که با هم شهرها و تمدن ها رو ساختیم اولش چجوری بود یعنی هممون چون یه اخلاق رو داشتیم به طرف هم جذب شدیم یا نه ؟ من فکر میکنم دور هم جمع شدیم زندگی دسته جمعی رو انتخاب کردیم چون از تنهایی میترسیدیم چون به هم علاقه داشتیم همت چیز اون اول عشق بود ولی بعدش چیشد که قانون ساختیم و گفتیم هر کی این قانونها رو دوست نداره از اینجا میتونه بره جای دیگه مگه آدم میتونه به فرزندش بگه اگه قانون خونمون رو دوست نداری مهاجرت کن برو جای دیگه؟ 

در آخر هم اینکه رییسم خانوم ۴۵ ساله ای هست این شش ماه که من پیشش کار میکنم همین یک مانتو رو دیدم که میپوشه میاد سرکار اصلا براش مهم نیست که بقیه چی میگن . علاوه بر این جا که درآمد داره ماهی ده میلیون میاد به حسابش از جای دیگه یعنی اصلا به این کارش نیازی نداره . به نظرم این بهترین روش زندگیه البته اونا میرن ملک و املاک میخرن ولی همونم به نظرم اضافیه تا یه جایی خوش باشیم تا یجایی به دیگران کمک کنیم ولی زیاد وسیله و لباس هم نخریم که دلبسته دنیا بشیم مثل اون پیرزن و پیرمردهایی که انقدر دلبسته خونه و وسایل زندگی و مال و اموالشونن و از مرگ میترسن دائم این دکتر و اون دکتر هستن آرامش ندارن . به نظرم هرچی دلبستگی کمتر باشه آدم راحتتر دل میکنه شاید به همین دلیله به هیچکدوم از آرزوهام نرسیدم نتونستم با همسرم تو خونه مستقلمون زندگی کنیم که دیگه البته آرزو هم ندارم. مثل یه سنگ رو دوشم سنگینی میکرد این آرزو و الان این سنگ رو گذاشتمش پایین 


امروز صبح با دخترم رفتیم استخر کرال سینه تمرین کردم خیلی بهتر شدم تو کرال سینه . دخترم میگفت اینجا هیچ دوستی ندارم گفتم اینجا اومدی شنا تمرین کنی تو پارک وقت برای بازی کردن زیاد داری. 

بعد رفتم تو جکوزی بعد حوزچه آب سرد اونجا خیلی آرامش بخشه آدم همه غمهاشو فراموش میکنه.

۴ شهریور هم پسرم سنجش داره برای ورود به مدرسه هرچی خدا بخواد همون بشه.

دیروز و پریرپز گرمازده شده بودم سرم و اینا زدم  حالم بد بود ولی امروز بهترم استخر هم رفتم خوب شدم کاملا. 

 

خیلی نگران خواهرم هستم با مرد بدی داره زندگی میکنه رفیق بازه چند شب یبار میاد خونه یه بچه هم دارن یه پسر ناز شش ماهه . من نمیدونم بهش چی بگم که حالش خوب بشه چون خواهرم گریه میکنه میگه شانس نداره ولی بنظرم ما نباید به آدمهای زندگیمون دلبسته باشیم کنار هم زندگی میکنیم با هم خوشیم ولی دلبستگی درست نیست آدمها کاری برای ما انجام نمیدن حال ما بستگی به خودمون داره  ولی اینارو نمیشه به کسی گفت من فکر میکنم خدا مارو با این شرایط مواجه میکنه تا همه به این درک برسیم.

امروز صبح دیدم‌گربه تمام مانتوهای منم از رو طناب کشیدن پایین روش دراز کشیدن موهای تنشون چسبیده بود به مانتو ها خیلی عصبانی شدم کلی بد و بیراه گفتم بهشون اونا هم ترسیده بودن فکر کنم کائنات یه درس حسابی برام داره . من بهشون محبت میکنم هیچی برام نداره ولی وقتی عصبانی بشم از دستشون یه بلایی سرم میاد نمیدونم چرا اینجوریه .


رویایم این است 

که هر خانواده دارای کودک اتیسم بتوانند خودشون در خانواده فرزندشون رو درمان کنند . اینقدر هزینه های کلاسهای این کودکان بالاست هزینه مربی همراه بالاست که یکسری از خانواده ها انصراف میدن و نا امید میشن. ولی من نمیخوام نا امید بشم فرزندم کلاس اوله میدونم با بچه های دیگه خیلیفرق داره ولی دلیلی نمیبینم از اونها جدا درس بخونه رویایم اینه که کودکم همراه بچه های دیگه به مدرسه بره و من هم دوبرابر دیگر مادرها تلاش کنم تا فرزند بتونه استعدادش رو کشف کنه من میدونم اون خیلی با استعدادهفقط از اجتماع میترسه و خودشو بروز نمیده.

کاش تمام دکترها و درمانگرهای اتیسم به خانواده هایی که معمولی هستن روشهایی رو معرفی میکردن تا این کودکان هم بتونن رشد کنن. 

البته من یکی از روشهای درمان خونگی این کودکان رو فهمیدم اونم ارتباطات خانوادگی و دوستانه هست هرچی زیادتر بشه این بچه ها روزبروز بهتر میشن. 


گربه ها رو تو حیاط خونه نگاه میکردم. مادر و بچه ها رفته بودن بالای میز بچه گربه کوچکتر از همه  هم میخواست بره پیششون ولی نمیتونست. اونا هم توجهی بهش نداشتن. همشون تو این سرما به هم چسبیده بودن و کنار هم خوابیده بودن فقط این پایین مونده بود با خودم گفتم برای من که کاری نداره برم اینو با دستم بذارم روی میز ولی بعد گفتم بالاخره اونم باید مثل بقیه یاد بگیره خودش بره بالا.بچه گربه همه روشهارو امتحان میکرد ولی نتیجه نداشت .

تو دلم گفتم احتمالا خدا هم همینطوری به ما نگاه میکنه حل مشکلات ما براش خیلی راحته ولی میخواد ما خودمون یاد بگیریم از پسشون بر بیاییم.

تو همین فکرا بودم که دیدم بچه گربه هم تونسته بره روی میز و کنار خانواده اش باشه.


 

همه میگن چرا بچه رو امسال فرستادی کلاس اول یکسال دیرتر میفرستادی من میگم خوب کلاس اول رو دوبار بگذرونه  بهتره تا پیش دبستانی رو دوبار بگذرونه. نگرانم ولی کاری از دستم برنمیاد . الان که فکرشو میکنم میگم با خودم من بخاطر اینکه از کلاسهای گفتاردرمانی و کاردرمانی میخواستم نجات پیدا کنم بچه رو فرستادم کلاس اول چون واقعا از این کلاسها خسته شده بودم گفتاردرمانی که فقط جمله میداد میگفت بچه حفظ کنه کاردرمانی خوب بود ولی .

نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی همسرم دیگه دوست نداشت این کلاسهارو بفرستیم هزینه اش براش سنگین بود . الان همه فشارها رو منه نمیدونم چیکار کنم.

دیشب خواب دیدم یه خونه ای رفته بودیم که چند روز اونجا میخواستیم بمونیم بعد یهو صندلیها ت خورد پسرم هم جذب شده بود ببینه چرا اینجا این شکلیه منم هی طلب خیرها رو اعلام میکردم دیدم پسرم گریه میکرد و کاملا زبونش بند اومده بود دیگه از خواب پریدم. نمیدونم ولی خواب خیلی واقعی بود انگار اتفاقی هست که الان در زندگی من جریان دارد و من باید فکری براش بکنم.

همه اش فکر میکنم یه جن زبون این بچه رو اینجوری بند آورده و خیلی امید دارم که اون از تسخیر ما دست برداره و بچه من خوب بشه ولی انگار اون اومده بود تو خواب تهدیدم کنه ولی من دیگه ازش نمی ترسم. میدونم تو خونه ما هست و باید بره .


به نظرم زنهای خانه دار در یک گردابی می افتند به نام گرداب اون به فکر خودشه و به ما نمیرسه 

خیلی گرداب وحشتناکیه ذهن بهت میگه ببین اون داره خودش خوشی میکنه به تو بچه ها نمیرسه 

حالا هر زنی به یک شکلی حرفهایی که دیروز ظهر از زنهای همسایه میشنیدم هم داشت همینو به من میگفت همه زنهای خانه دار تو این گرداب هستن 

مثلا اون زنی که مامان مبینا میگفت که با بچه هاش میومده خونه صداهایی از اتاق خواب میشنیده بعد میگفته بچه من تره بار خرید دارم بریم بیرون . یعنی تو گرداب این بوده که شوهرش در حال عشق و حاله و خودش چرا نیست 

من پارسال که سرکار میرفتم از تمام این گردابها بیرون اومده بودم ولی امسال دوباره درونشون افتادم 

با اینکه اول مهر به خودم گفتم اصلا برام مهم نیست دیگه حقوق نمیگیرم فقط بچه ها مهم هستن ولی باز الان دارم با خودم میگم چرا شوهرم تنهایی میره سفر تنهایی میره خارج بعد به من میگه بچه ها رو کلاس موسیقی ننویس پول ندارم درحالیکه پارسال این حرفهاش اصلا برام مهم نبود با حقوقم همه چیز برای بچه ها میخریدم همه کلاسها هم میبردمشون 

من دوباره باید بتونم کار پیدا کنم نه مثل پارسال که بچه ها چند ساعت تنها بودن یه کار که اونا هم تنها نباشن کنارشون باشم


امروز ظهر که کنار مادرهای دوستای دخترم میومدیم خونه با هم حرف میزدیم همشون راجع به این حرف میزدن که چقدر مردهای بد وجود دارن یا چقدر زنهایی بودن که همسرشون بهشون خیانت میکردن اینا هم بعد از جدایی و روی پای خودشون ایستادن چقدر تونستن راحت باشن . 

منم از وقتی دوباره کارم رو ول کردم بخاطر بچه ها همون اتفاقات قبلی داره برام میوفته اینا به نظرم بخاطر اینه که هنوز یاد نگرفتم روی پای خودم بایستم هنوز یاد نگرفتم از کسی نمی تونم انتظار محبت و کمک داشته باشم 

این اتفاقها بارها برای من تکرار شدن ولی نمیدونم چرا هنوز درسی که باید بگیرم رو نگرفتم چرا هنوزم که هنوزه انتظار فداکاری از دیگری دارم.

بنظرم حرفهای امروز ظهر با اتفاقات امشب یه ربطی به هم دارند. 

 


زمانش رسیده که با ترسهایم روبرو بشم 

وقتی ازدواج کردم ۲۳ ساله بودم از همون موقع میترسیدم نکنه کسی بیاد تو زندگیم زندگیم رو بهم بزنه. از همون موقع ها حس میکردم با همسرم خیلی تفاوت دارم من میخواستم یه خونواده برای خودمون تشکیل بدیم اون نمیتونست دست از دوستان قبل از ازدواجش برداره ولی من تو یه گردابی افتاده بودم به خاطر دوستان نابابم دخترانی که فکر میکردن تنها راه خوشبخت شدن ازدواجه بخاطر همین منم بعد از لیسانسم با خواستگارم که هم رشته خودم بود ازدواج کردم . با اینکه دیدم خیلی با هم تفاوت داریم ولی تو این زندگی موندم و و صاحب دو فرزند شدیم ولی الان دیگه میدونم اون با کسی دیگه هست دختری که هشت ساله تو زندگیشه اون دختر نوجوان بود و الان بزرگ شده به سن ازدواج رسیده . همسرم میخواد بره آلمان ماموریت ، همیشه تو ماموریتهاش بهش خونه میدادن ولی الان داره دنبال خونه دو خوابه میگرده . دیشب همسرم داشت فیلم مورد علاقه اش رو میدید آقاهه هم زن داره هم معشوقه دیشب یه لحظه رفتم تو پذیرایی دیدم صحنه ای هست که آقاهه بالاخره با معشوقه اش روی تخت دارن عشقبازی میکنن. انگار یه چیزی اون لحظه به من گفت همسرت هم داره تو این سفر با معشوقه اش میره آلمان .

هیچ کاری هم از دستم برنمیاد تنها کار اینه که بذارم همه چیز اونطور که خدا میخواد پیش بره . سالها داشتم با چنگ و دندون زندگیم رو حفظ میکردم الانم بخاطر بچه ها میمونم تسلیم امر خدایم هستم . من خیلی جنگیدم ولی هیچ چیز عوض نشد هیچی درست نشد . خدای خوبم همه چیز را به تو میسپارم.  


یه بچه گربه تو حیاط ما بود دو سه ماهه خیلی هم سرحال بود ولی امروز صبح دیدم ت نمیخوره مرده. بخاطر آلودگی هواست چون از دیروز که هوا آلوده بود این زیاد ورجه وورجه نمیکرد یه گوشه مونده بود. 

آلودگی هوا خیلی خطرناکه کاش مسئولین اونو جدی بگیرن کاش یه فکری به حال جمعیت تهران و ماشینهای بیش از اندازه اش بکنند . کاش همه شهرها و روستاها آباد بودن تا کسی مهاجرت نمیکرد به تهران

کاش مافیای جهانی نفت و بنزین یه ذره به فکر جون موجودات روی کره زمین بودن. 

کاش بشه وسط اینهمه شلوغی و هرکی به فکر خود بودن یه راهی برای عشق ورزیدن به تمام موجودات پیدا میکردیم همه موجودات حق زیستن دارند . حق استفاده از هوای پاک و آب تمیز.


 

امشب میگه تصور کن من رفتم آلمان اونجا امتحان این دوره آموزشی روقبول شدم اونا هم به من پیشنهاد کار دادن

میگم پس ما چی 

میگه تو تصور کن چون تو هر وقت فکری تو ذهنت میاد و تصورش میکنی اون اتفاق میوفته منم قول میدم هر فصل بیام به شما سر بزنم .

منم همه اش دارم تصور میکنم ما همه رفتیم اونطرف

و تصور میکنم من یه کار خوب پیدا کردم و میتونم هم به درس و مشق بچه ها. برسم و هم حقوق خوبی داشته باشم .

یعنی زندگی تشکیل شده از تصورات ما؟؟؟؟

آخه چه کاریه تصور کردن بهتر نیست همه چیز را بخدا بسپاریم


کاش میتونستم یه سری تحقیقات انجام بدم ولی حیف که به آزمایشگاه دسترسی ندارم. یه چیزی که فهمیدم اینه که بچه هایی که سال گذشته شپش گرفته بودن تو مدرسه دخترم بسیار بدنشون درمقابل بیماریهای ویروسی مقاوم شده بود یعنی موج آنفولانزا که اومد اون بچه ها بیماری رو نگرفتن همچنین سرماخوردگی تو کل زمستون نداشتن. 

کاش ما ایرانیا تو این زمینه تحقیقات کنیم من فکر میکنم حتی میشه یه روش برای درمان ایدز هم پیدا کرد چون ایدز هم یه نوع ویروسه . باید ببینیم این شپشها چه موادی رو در خون فرد تزریق میکنن که مقاومت فرد در مقابل بیماریهای ویروسی بالا میره. 


من دوست دارم سهم مهمی در پاک شدن هوای شهرم داشته باشه ولی فکری به ذهنم نمیرسه چون باید هردوتا بچه رو ببرم مدرسه مدرسه دخترم هم از مدرسه پسرم دوره . بچه ها هم نمی تونن خیلی زود بیدار شن ساعت هفت به زور بیدارشون میکنم . مدارس رو باید نزدیک هم بسازن چون شاید یکی هم پسر داشته باشه هم دختر اونوقت چیکار باید بکنه؟ 

مجبور میشه ماشین بیاره بیرون تو برگشت که دیگه نمیشه کاری کرد حتما باید ماشین ببریم چون هر دو تقریبا یک زمان تعطیل میشن . 

خلاصه اینکه ینفر که دوتا بچه داره یکذره سخته براش ولی بهرحال همه ما باید یه فکری به حال این هوای آلوده تهران بکنیم از خودمون شروع کنیم تا جای ممکن ماشین سواریهامون رو کم کنیم . حالا مدرسه بردن هیچ ولی حداقل میتونیم کلاسهای فوق برنامه بچه ها رو نزدیک خونه ثبت نامه کنیم که دیگه برای کلاس ژیمناستیک و زبان و غیره پیاده بریم و بیاییم. خداروشکر کلاسهای بچه هام نزدیک خونه هست با ماشین نمیریم، پیاده میریم و میاییم.

شاید همه فکر میکردن بنزین گرون بشه هوای تهران پاک میشه ولی نمیدونن ما مردمی هستیم که از خوراک و پوشاکمون میزنیم ولی از ماشین سواریمون نمیزنیم.


ما دخترمون رو یکساله کلاس ورزشی ثبت نام کردیم اول مهر بود خانومهای بزرگتر کلاس به بچه های ما گفتن میخوان برای مربیشون جشن تولد بگیرن نفری ۱۰۰هزار تومن بیارید تا هم ساندویچ و هم کیک بگیرن هم هدیه برای مربی ما شرکت کردیم . امروز دوباره پیام دادن میخوان برای مامان مربی هم جشن تولد بگیرن مامان مربی هم تو کلاس هست همیشه و گفتن نفری صد هزار تومن بیارید . من این دفعه رو نتونستم شرکت کنم خودم که نداشتم اگه به همسرم هم میگفتم میگفت دیگه نمیخواد دخترمون بره کلاس . بعد هم نشستم فکر کردم آیا برای پاچه خواری حدی وجود داره در کشور ما؟

این اتفاق در مدارس هم زیاد میوفته کافیه یه معلمی به بچه هاشون توجه کنه دیگه از پاچه خواری مادرا نمی دونن چجوری روی همدیگرو کم کنند. من فکر میکنم تا لایه های پایینی که خودمون هستیم درست نشیم لایه های بالاتر معیوب و فاسد و پاچه خوار باقی می مونند.


به نظرم بهتره بجای تعطیلی مدارس مسئولین تردد خودرو ها را در روزهایی که جو پایدار هست ممنوع کنند . یکم ما به خودمون میاییم پیاده روی بیشتری میکنیم . هم تصمیم میگیریم منزلمون به محل کارمون نزدیکتر بشه هم اینکه مدرسه و کلاسهای فوق برنامه بچه هامون رو نزدیک خونه هامون انتخاب میکنیم. فقط روزهای بارانی و برفی خودروها آزاد باشن و روزهای آخر هفته . روزهایی که باد و بارون نیست از هشت تا شش غروب تردد خودرو شخصی ممنون بشه . البته هر چه سریعتر هم ایستگاه متروهای نیمه کاره افتتاح بشن. 

یکسال اینکارو بکنید درست میشه. وگرنه تا چند وقت دیگر مجبوریم کل شهر تخلیه کنیم . 


یکنفر هست دائم به من تیکه میندازه پشت سرم میگه فلانی با بچه هاش بد تیپ میگردن چقدر همسرش وضع مالیش بده و حرفهای دیگه 

ما چند ساله بخاطر کلاسهای گفتار درمانی و کاردرمانی پسرم یخورده وضع مالیمون خوب نیست ولی تحمل میکنم چون پسرم خوب شده و داره پیشرفت میکنه و از این موضوع خوشحالم حتی اگه لباسهای قدیمیم رو بپوشم. 

میخواستم بهش بگم تو که با کلاس وبا شخصیتی چرا رفتی صیغه یه مرد زن دار شدی ؟؟؟ برای شوهر صیغه ایت بچه آوردی دلت خوشه هر ماه با دعوا و داد و بیداد ازش پول میگیری لباسهای گرون قیمت میخری؟؟؟ 

ولی پیش خودم گفتم خدا خودش اونو زده که این وضع زندگیشه من نمیخواد چیزی بهش بگم امیدوارم خدا بهش آگاهی بده .


پارسال که بارندگی زیاد بود یک عده میگفتن ابرهارو بارور کردن که بارون زیاد میاد . اون عده الان کجان یعنی پیش خودشون فکر نمیکنن چرا الان که هوای تهران در وضعیت وحشتناک قرار گرفته مسئولین نمی تونن ابرهارو بارور کنن؟

شهردار محترم ایستگاه مترو دم خونه ما پنج ساله درحاله ساخته هنوزم ساخته نشده پس این خط شش کی راه میوفته چرا مترو گسترش نمیدید که این شکلی نشه اگه بلد نیستید کار کنید استعفا بدید بریم مدیر از خارج از کشور وارد کنیم شاید مسائل ما حل بشه.

 


یکی از دوستان خیلی تو اینستا گرام از خوشبخت بودنش مطلب مینویسه و پست میذاره دلیل اینکارهاشو نمیفهمیدم تا اینکه دیدم تبلیغ کلاس های روانشناسی میکنه میخواد به ما بفهمونه من که خیلی خوشبختم این کلاسهارو رفتم انقدر هم اصرار میکنه که نگو شاید از این راه امرار معاش میکنه منم اگه بلد بودم از یه راهی امرار معاش کنم خب مثل تو پستهای خوشبختی میذاشتم و تبلیغاتچی میشدم. راست میگن همه ایرانیها دلال هستن .


من کاری به مافیای نفتی ندارم به نظرم همه ما باید از خودمون شروع کنیم . ماشینهای بنزینیمون رو بذاریم کنار . حالا که مسئولین هم از مافیای نفتی میترسن و حتی اجازه ندارند طرح زوج و فرد رو اجرا کنن از خودمون شروع کنیم. مافیای نفت هم مثل مافیای مواد مخدره اگه مردم نا آگاه دنیا تصمیم بگیرن آگاه بشن مواد مصرف نکنن مافیای مخدر نابود میشن و همچنین اگه همه تصمیم بگیریم نیازمون به خودرو بنزینی کمتر بشه مافیای نفت خودبخود نابود میشه. 

از خودمون شروع کنیم بجای اینکه بچه هامون رو مدرسه های دور از خونه مون ببریم نزدیک خونه مون ثبت نام کنیم ، کلاسهای فوق برنامه شون رو نزدیک خونه انتخاب کنیم. خودمون دست بکار بشیم هوای شهرمون پاک بشه.


آدمها وقتی تو راهی قدم میذارند به اسم خودشناسی 

بازتاب تخلفاتشون رو بسیار گسترده تر میبینند به گستردگی جهان هستی.

تخلفاتی ساده مثل دل کسی رو شکستن، به کسی بی اهمیت بودن، تحقیر کردن کسی، کوچک شمردن دیگران ،غذور و خودبرتر بینی، به دیدار کسانیکه دوستمون دارند نرفتن و از این قبیل تخلفات 

آدمی که تو را خودشناسی قدم برمیداره اولش تخلفات معمولی که دیگران خیلی راحت انجام میدن رو برای خودش مجاز نمی دونه مثل ی و تخلفات بزرگتر تا اینکه بعدها میفهمه انجام ندادن اون کارها وظیفه اش بوده هیچ امتیازی براش به حساب نمیاد هنوز تو نقطه صفر هست .

تا اینکه میاد بالاتر بره خودش رو به انسان متعالی نزدیک کنه اونوقت هست که میبینه حتی گفتن یک جمله که دیگری رو تحقیر کنه یا دل کسی رو بشه یا حتی دعوت کسی رو که میتونه بره دیدنش نادیده بگیره براش عواقب و بازتابهای بزرگی داره .به بزرگی دنیا .اونوقته که میفهمه چقدر کارش سخته.

اینا چیزهایی بود که امروز نشونم دادن بازتاب اون بحث چهارشنبه گذشته تو سرای محله با خانومی که گفت پاشو من میخوام لباسم رو عوض کنم و من پانشدم رو این هفته با یه اتفاق به بزرگی دنیا دیدم یه ویروس که به این شکل همه گیر شد و میخواست نشونمون بده ما آدمها چقدر به ارتباط با هم نیاز داریم. امروز نشونم دادن چرا این همه دارم سختی میکشم برای پسرم چون وقتی پسرم دوساله بود مادر و پدر همسرم برای پاسخ عید دیدنی میخواستن برن خونه مامان و بابای من هر سال ما هم باهاشون میرفتیم اون سال اینقدر خسته و دلشکسته بودم که گفتم نمیام بچه هارم نمیذارم ببرید. همسرم همراهشون رفت من خوشحال از اینکه بالاخره یجا تونستم زورگویی های این خانواده رو بشکنم چون هرسال بعد خونه مادرم ،مادر شوهرم مجبورمون میکرد به خونه خواهرش سر بزنیم. من اون سالها از هیچ کس محبت نمیدیدم فکر میکردم بهترین راه قطع رابطه هست .جاری و خواهرشوهرم مسخره ام میکردن که دوتا بچه کوچیک پشت سر هم آوردم.مادرم به من تیکه مینداخت .مادر شوهرم و خواهرش به من تیکه مینداختن همسرم هم توجهی نداشت. من علت اینهمه توهین ها رو نمیفهمیدم تا اینکه الان میفهمم همه اونا درون خودم بودن یعنی خودم از این وضعیت ناراحت بودم که آدمهایی که مسخره ام میکردن رو به طرف خودم جذب میکردم. بازتاب اون روزها رو دیدم با غیر اجتماعی شدن پسرم و تا الان دارم تاوان اون روزها رو پس میدم یه پام مدرسه یه پام مشاور تا این بچه خوب بشه.


من بنده عبد تو هستم 

ولی خوب بعد دوتا بچه داشتن بچه سوم سخته از پسش بر نمیام مجبورم سقط کنم.

ولی نذر میکنم به گربه ها بیشتر کمک کنم بتونن تو حیاط خونه ما بچه دار بشن.از وقتی اون گربه رفت منم از رفتنش خوشحال شدم زندگی این شکلی شد راستش ما زیاد با طبیعت خوب نبودیم که این بلاها داره سرمون میاد .


پست قبلی رو که نوشتم بعدش رفتم اینستا رو باز کردم با کمال تعجب دیدم اولین پستی که در صفحه گوشیم ظاهر شد یه عکس از این آیه بود اگر شکر گزاری کنید و ایمان بیاورید خداوند به عذاب شما اقدام نمی کند که خداوند حق شناس آگاه هست. سوره نسا آیه ۱۴۷

این درحالیه که من اصلا هیچ فرد مذهبی رو دنبال نمیکنم و هیچ پیج قرآنی  یکی از پیج های عرفانی این پست رو گذاشته بود.

من واقعا شکر گزار نبودم اینو مطمئنم واز الان به بعد شکر گزاری میکنم. ایمان رو نمی دونم در اون مورد هم کاش به من توضیح بیشتری بدن.


در مورد جهان هستی یه چیزی که فهمیدم اینه که هیچ درخواستی از هستی نباید داشت دنیا همه هیچ است نباید آرزویی داشت چیزی خواست 

چون بعدش تحت آزمایش های سنگینی قرار میگیریم اگر آرزوی شغل داشته باشیم باید هر روز کمک به فقرا را مد نظر قرار بدیم اگر آرزوی همسر داشته باشیم باید بدونیم اون آزاد هست بعد از ازدواج هرکاری دلش خواست انجام بده زندانی و برده نیست.

اگر آرزوی فرزند داشته باشیم باید بدونیم که دیگه یک لحظه مان برای خودمان نیست باید تمام ثانیه های زندگی وقت بذاریم و  با اون باشیم یک لحظه غفلت تمامه.اینو پسرم به من فهموند که یک لحظه ازش غافل شدن چه خطراتی داره و من دیگه نمی تونم مثل سابق برای خودم وقت داشته باشم.

آدمی که نمی تونه اینها را رعایت کنه اصلا نباید به ازدواج فکر کنه.به نظرم مجردها خیلی سبک تر هستند متاهل ها خودشون  قبول کردن این بار سنگین فرزند پروری رو بر دوش بکشند پس نباید شونه خالی کنند. 

مادرای زیادی دیدم که فرزند مبتلا به اتیسم داشتن همگی هم یک ویژگی مشترک داشتن برای بچه هاشون وقت نمیذاشتن  .


دیشب خواب دیدم تمام باغ وحش های دنیا که به شکل سنتی وجود داشت برچیده شده حیوانات هم به محیط زندگی شون برگشتن و به جاش باغ وحش های سه بعدی ساخته شده یعنی محیط های سرپوشیده که به شکل سه بعدی تصویر حیوانات رو نمایش میدن . 

تو این روزهای قرنطینه تازه داریم میفهمیم حیوانات تو باغ وحش چقدر دارن زجر میکشن امیدوارم ما انسانها هم رفتارمون رو عوض کنیم دست از خود خواهی و زیاده خواهی هامون بر داریم چون اتفاقات این روزهای دنیا بازتاب کارهای خودمونه حتی اگه این ویروس هم بره باز هم ویروس جدیدی میاد تا زمین بتونه چند وقتی از دست ما نفس بکشه ما تنفس زمین رو قطع کردیم .

 


رفتم آزمایشگاه با ماسک و دسکش و اینا تست بارداریم منفی بود بعد رفتم پیش دکتر ن گفت بخاطر استرس این روزها اینطوری شدی باد برام آمپول نوشت گفت بعد دوروز قاعدگیت شروع میشه. خیالم راحت شد آمپول زدم ولی دوروز گذشت شروع نشد گفتم یعنی چقدر استرس دارم که آمپول هم اثر نمیکنه یکی از دوستان پیاز درمانی رو تجویز کرد باید قبل شام و ناهار دو پیاز را در دو لیوان آب میجوشوندم به مدت پنج دقیقه بعد که سرد میشد صاف میکردم و آب پیاز رو میخوردم . سه روزاینکار کردم بعد قاعدگیم شروع شد. درمان خوبی بود برای خانومایی که نامنظمن یا به یائسگی زودرس مبتلا شدن هم این درمان استفاده میشه یعنی هر ماه پانزده روز این کارو انجام بدن پانزده روز بعدی استراحت کنن تا سه ماه انجام بشه هورمون ها تنظیم میشه.

پسرم دیروز گفت مامان برام عروسک کرونا درست کن براش با نمد درست کردم بعد دیدم باهاش دوست شده به ماهم میگه باهاش دوست باشین . میگن آدم های آینده کره زمین کسانی هستن که با تمام موجودات و آفریده های خدا خوب رفتار میکنن یکی از این آدمها رو من دیدم.

این روزها کتاب سینوهه رو میخونم تابحال هیچ رمانی اندازه این کتاب من رو جذب نکرده بود تمام رمان هایی که میخوندم تا نصفه رها میکردم شاید بخاطر اینه که این سرگذشت یه آدم روشن بین هست نه یه فرد معمولی که هیچ کار خاصی انجام نمیده . بعد فهمیدم مردم تمام دوران ها شبیه همین هایی هست که ما الان تو جامعه میبینیم ما الان خیلی هم از مردم اون موقع روشنفکرتر نیستیم. فرعون اون زمان هم خداپرست بود یعنی دستور داد معبدی بسازند وتوی اون هیچ مجسمه ای نباید قرار میدادن. فهمیدم علم پزشکی چقدر اون موقع پیشرفته بوده و ختنه کردن پسران از زمان پادشاهان فرعون بوده یعنی قرنها قبل از اسلام. اون موقع اروپاییها جزو آدمخوارها بودن و تمدن فقط در خاورمیانه وجود داشته . فعلا صد صفحه از کتاب رو خوندم در مورد ایران چیزی ننوشته در مورد مصر و سوریه و عراق امروزی تا الان نوشته بود . بقیه اش رو بعدا میام مینویسم.


امروز از طرف مدرسه گفتن باید اپلیکیشن مربوط به آموزش و پرورش را نصب کنیم ما تقریبا یک روز تمام وقت گذاشتیم تا نرم افزار بچه ها را احراز هویت کند و ما بتونیم وارد بشیم. بعد انقدر خوشحال بودیم که انگار قله فتح کردیم. ولی اون موقع که احراز هویت به مشکل برمیخورد انقدر ناراحت و افسرده شده بودم که هیچ کاری از دستم بر نمیامد نه میتونستم شام درست کنم نه به درس بچه هاخوب رسیدگی کردم نه دوره کتابخوانی که با دوستان داشتیم رو فهمیدم اصلا از مطلب کتابی که گوش دادم هیچی نفهمیدم .

این نشون میده هنوز نتونستم اون تمرین های معنوی رو خوب روی خودم پیاده کنم و بدانم من فکرهایم نیستم من از این اتفاقات ناگوار که برایم میفتد جدا هستم ولی وسط های این بحران بود که شروع کردم به کشیدن یک نقاشی برای  تزیین برگه دخترم هنگام نقاشی کشیدن خیلی آرام شدم و به خودم میگفتم اینهمه حرص خوردن برای نصب یک نرم افزار چه فایده داره فوقش همسرم مجبور میشه بره یک گوشی جدید برامون بخره که چه بهتر چقدر خوب میشه چون خودش گفته بود مجبور بشیم میرم گوشی میخرم .خب چی بهتر از این . وقتی نقاشی کشیدن آرامم کرد انگار طوفان خوابید و یکساعت بعدش احراز هویت نرم افزار درست شد و … 

 


ما فکر میکردیم چون چندتا جاده ساختیم مسیر آب رودخونه ها رو تغییر دادیم و رو هوا و زیر آب حرکت کردیم پس قدرتمان از زمین بیشتر هست در حالیکه زمین خیلی راحت میتونه مارو حذف کنه قبل ما هم خیلی از موجودات منقرض شدن بخاطر اینکه نتونستن با تغییرات جدید سازگار بشن. کائنات کامل بود و احتیاجی به این وسیله هایی که ما ساختیم نبود ما ولی فکر میکردیم زندگی اون شکلی کامل نیست یا فکر میکردیم تو عصر ارتباطات چی میخواد بشه در حالیکه هیچکدوم از آدمهایی که از دور دوستمون بودن هم نتونستن حالمون رو خوب کنن. الانم ما موندیم و همون چند نفری که همیشه کنارمون هستن. یعنی هیچکدوم از این وسایل مدرن لازم نبود برای زندگیمون .فقط کافی بود آگاهی مون رو عشقمون رو به زندگی بیشتر میکردیم. زمین نیاز به عشق داشت که ما بهش عشق نورزیدیم بلکه تخریبش کردیم و اسم این کارمون رو گذاشتیم پیشرفت . خدایا! ای کل ! هر چه تو بخواهی ما هم همان را میپذیریم مطمئنیم که آن جهت پیشرفت ماست.


سلام 

تصمیم دارم کم کم پسماند صفری بشم قبلا فقط زباله های پلاستیکی و کاغذی و یا به اصطلاح خشک رو جدا میکردم و تحویل بازیافتی ها میدادم ولی الان فهمیدم اصلا باید بیشتر از این کار کنم در این مورد یعنی موقع خرید هم کیسه پارچه ای ببریم که میوه ها و خریدها را تو اون بریزیم .

و بعد برم سراغ مرحله حساس تر یعنی باید زباله هایی که قابل بازیافت نیستن رو کلا حذف کنیم دستمال توالت دستمال کاغذی نوار بهداشتی رو باید از نوع پارچه ای و قابل شستشو بخرم . تو یه پیجی نوار بهداشتی های قابل شستشو گذاشته بود برای فروش دوستان پسماند صفری هم میگفتن خیلی راحت شسته میشه .

حالا اگر هم راحت نباشه ولی خیال آدم از یه چیز راحت میشه اونم اینکه این زباله هایی که تا حالا میرفتن درون جنگلها و رودخانه و غیره رو آلوده میکردن دیگه وجود ندارند . باید هر کدوم از خودمون شروع کنیم تا این عمل محقق بشه . ما زباله ها رو میریزیم تو سطل نمیدونیم سرنوشتشون چی میشه در حالیکه اینا اکثرا در جاده ها و نقاط دور از شهر تخلیه میشن و این بی احترامی به محیط زیسته حتی اگه ما نبینیم .


قبل از ازدواج همیشه سر خانواده ام غر میزدم‌که ما چرا مثل بقیه راحت زندگی نمی کنیم همه اش دنبال زندگی لاکچری و لباس های آنچنانی هستیم همیشه تصورم از یه فرد مذهبی یه کسی مثل پیامبر بود زندگی ساده و بی پیرایه ولی بعد از ازدواج فهمیدم بعضی آدمهای مذهبی هم از اون طرف بوم افتادن دنبال لباس و کفش مارک و آخرین مدل و چادر گرون ترین مدل هستن،  باید هرماه وسایل خونه شون رو عوض کنند و . و ماه رمضان های لاکچری دارن وقتی روزه میگیرن بیشتر از ماههای دیگه غذا میخورند یعنی مادر خانواده علاوه بر غذای همیشگی که قبلا درست میکرد باید برای افطار هر روز سوپ یا آش درست کنه و حتی بعضی ها باید هر روز یه ماده قندی مثل فرنی، مسقطی ، شله زرد و اینا هم باید سر سفره افطارشون باشه . 

نمیدونم دیگه چی درسته چی غلط از این به بعد سعی دارم از لحظات زندگیم لذت ببرم چه خوب چه بد چون هر دو فقط درسهای زندگی هستند.


مدرسه ها که آنلاین شده هیچ کلاس زبان های بچه ها هم آنلاین شده

شاید اتفاقی بسیار زیبا 

کانون زبان چند کوچه بالاتر از خونه ما هست قبل کرونا عسل اونجا میبردم یعنی نمیدونی هر روز  چه ترافیک وحشتناکی تو خیابون ما تشکیل میشد از دور و نزدیک میومدن که بچه ها اینجا زبان بخونن 

یا جلوی در مدرسه ها  ترافیک عجیب و غریب بود همیشه از راه دور حتی از کرج بچه هاشونو میاوردن نزدیک خونه ما که اینجا مدرسه برن که همون کتابهایی رو بخونن که کل ایران میخونن یا با ماشین هوا رو آلوده میکردیم که بچه هامون بیاریم مدرسه تو کتاب علوم بخونن نباید هوارا آلوده کرد… 

زمین داره تجربیات جدیدی رو به ما منتقل میکنم بهتره ماهم باهاش هماهنگ باشیم واقعا اینهمه برو و بیا چه فایده ای برای سیاره ما داشت بهتره یکم با آرامش بیشتری زندگی رو دنبال کنیم .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها